به گزارش روابط عمومی اداره کل تبلیغات اسلامی مازندران، حجتالاسلام نبی الله یوسفی مسئول اعزام مبلغ اداره تبلیغات اسلامی ساری در گفتگوی روز سه شنبه۲تیرماه ۹۴بیان داشت:به مناسبت اول تیرسالروز تاسیس سازمان تبلیغات اسلامی و هفته تبلیغ و اطلاعرسانی دینی، حجتالاسلام حمزه علی صادقی رییس اداره تبلیغات اسلامی ساری باخانواده روحانی شهید سید عباس موسوی تاکامی دیدار و گفتگو کرد.
در این دیدار که زیبایی فر رییس بنیاد شهید شهرستان ساری نیز حضور داشت حجتالاسلام حمزه علی صادقی رییس اداره تبلیغات اسلامی ساری در سخنانی پیرامون اهمیت تبلیغ و درس فداکاری که شهدای جنگ تحمیلی بهویژه شهدای عرصه تبلیغ در راستای احیاء و اعتلای ارزشهای اسلامی داشتند گفت:شهدای عرصه تبلیغ روحانیون عزیز، در سنگر مجاهده با نفس( جهاد اکبر)، ودر سنگر مبارزه با دشمن( جهاد اصغر )موفق و سربلند بودند و این درس را ما از آنان به ارث بردیم.
در خاتمه رییس بنیاد شهید و امور ایثارگران ساری ضمن قدر دانی از خانواده شهید موسوی،شهداء را نمونه کامل والگو و اسوه استقامت وفداکاری برشمرد.
چون دوستم جورابی نداشت که بپوشد، من جورابم را به او دادم، اگر مایل باشید، هر وقت که میخواهید برای من لباس یا وسیلهای تهیه کنید، برای دوستم هم خریداری کنید.
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، حاج میراحمد موسوی پدر بزرگوار شهید سیدعباس موسوی، از بزرگان و نامداران روستای تاکام، شخصیتی دستبهخیر و پایبهخدمت که منشأ خدمات ارزندهای برای روستا و اهالی بوده است، مشروح گفتوگو با این پدر شهید در ادامه از نظرتان میگذرد.
ضمن معرفی خودتان از فرزند شهیدتان بگویید؟
من، پدر شهید سیدعباس موسوی، کشاورز و اهل روستای تاکام هستم، هشت فرزند داشتم که یکی از آنها را در راه خدا هدیه کردم، سید عباس، پنجمین فرزندم بود، از همان سنین کودکی با دیگر همسن و سالانش فرق داشت و به نظرم همین تفاوت، او را به این درجه رساند.
از خصوصیات و ویژگیهای فردیاش بگویید؟
سیدعباس بچه دلسوز و مهربانی بود و از موقعی که به سن کار رسید، در کار کشاورزی به من کمک میکرد، او نه تنها فرزند خوبی برای خانواده بود، بلکه از محبوبیت بالایی در بین اهالی محل نیز برخوردار بود و اگر کسی را نیازمند کمک میدید، دریغ نمیکرد، یادم میآید یکبار وقتی از حوزه به خانه آمد، جوراب به پا نداشت، مادرش تعجب کرد و علت را جویا شد، او هم در پاسخ به سوال مادرش که چرا در این هوای سرد جوراب نپوشیدی؟ گفت: «در حوزه دوستی دارم که وضع اقتصادی خانوادهاش اصلاً خوب نیست و مادر پیری دارد که به تنهایی توانایی تأمین خرج خانواده را ندارد و از پس هزینههای معاش خانه برنمیآید، چون او جورابی نداشت که بپوشد، من جورابم را به او دادم، اگر مایل باشید، هر وقت که میخواهید برای من لباس یا وسیلهای تهیه کنید، برای دوستم هم خرید کنید.»
حوزه؟! مگر سیدعباس در حوزه درس میخواند؟
بله، آن زمان در روستای ما فقط مدرسه ابتدایی بود و بچههای روستا پس از اتمام دوره ابتدایی برای ادامه تحصیل باید کیلومترها راه را طی میکردند تا به روستای همجوارمان یعنی هولار بروند و سیدعباس هم از این قضیه مستثنی نبود، او پس از پایان سوم راهنمایی از من خواست تا به او اجازه دهم بهخاطر علاقهای که به تحصیل علوم حوزوی دارد، در حوزه علمیه ثبتنام کند، من هم با جان و دل پذیرفتم و او را نزد حاجآقا نظری که از بزرگان علم و دین منطقه بود، بردم و ثبتنام کردم.
سیدعباس پس از دو سال حضور در حوزه ساری برای ادامه تحصیل به حوزه کوتنا قائمشهر رفت و دو سال در آنجا ماند و سپس راهی حوزه علمیه قم شد، اما بهخاطر تکمیل کلاسها او را به حوزه المهدی اراک که میگفتند زیر نظر حوزه علمیه قم است، فرستادند، سه سال در آنجا بود و با شروع جنگ تصمیم گرفت درس و تحصیل را رها کند و عازم جبهه شود.
با رفتنش مخالفت نکردید؟
هیچوقت! چون او طوری برخورد میکرد و طوری از جبهه میگفت که من و دیگر برادرانش هم راغب میشدیم به جبهه برویم و همین طور هم شد که من و چهار پسرم روی هم مدت 120 ماه، در جبهه حضور داشتیم، یادم میآید در این دورهها طوری میشد که هیچ مردی در خانه ما نبود و نتیجه این حضور شهادت سیدعباس و جانبازی دو پسر دیگرم سیدموسی و سیدمحمود است.
از نحوه شهادت سیدعباس بگویید؟
همانطور که گفتم، هیچوقت با رفتنشان مخالفت نکردم به جز آخرین مرحلهای که میخواست برود، از او خواستم بماند تا آن مقطع از حوزه را تمام کند، اما او به شکلی مرا قانع کرد که نتوانستم کوچکترین مخالفتی از خودم نشان دهم.
او رفت و در سال 65 در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید، همرزمش میگفت: «وقتی دوست سیدعباس، یعنی سیدعلی موسوی به شهادت رسید، کولهپشتیاش را برداشت و زیر سر سیدعلی گذاشت، بعد آرپیجی او را گرفت و به سمت دشمن شلیک کرد و من وقتی دیدم آتش دشمن زیاد شده، به سیدعباس گفتم: «بیا برگردیم.» در جواب گفت: «این دشمن است که باید عقبنشینی کند نه ما.» این را گفت و به دل دشمن زد و دیگر او را ندیدم.
مدتی گذشت وقتی خبری از سیدعباس به ما نرسید، به سراغ فرماندهاش آقای بابایی که فریدونکناری بود، رفتم، اما موفق نشدم خبر دقیقی از او بگیرم، به ناچار صبر پیشه کردیم تا از او خبری به ما برسد تا این که پس از سه ماه انتظار، پسرم محمود خبر شهادتش را برایمان آورد، وقتی پیکر پاکش را آوردند، در جیب لباسش علاوه بر قرآن و عکس امام، نامهای بود که در قسمتی از آن نوشته بود: «پدر و مادر مهربان! اگر کوتاهی کنید و به جبهه نروید، همانند کسانی میشوید که صدای هل من ناصر ینصرنی امام حسین (ع) را شنیده باشند و توجهی نکنند، اگر من عزیز شما هستم، امام حسین (ع) از همه کس عزیزتر است و هیچ چیز عزیزتر از دین خدا نیست.»
وقتی پیکرش را به خاک میسپردید، چه وداعی با او کردید؟
با او وداع نکردم بلکه او، منش و کردار او را بهخاطرم سپردم، همانجا خدا را شکر کردم که راه درستی را انتخاب کرد و ما را در این دنیا و آن دنیا سربلند و سرافراز کرد، به وجودش افتخار میکنم و از فرزندان و نوههایم میخواهم تا با مطالعه کتابهایی که از او باقی مانده و با عمل به توصیههایش، راهش را ادامه دهند، این را قاطعانه میگویم که اگر خدای نکرده، جنگ شود، من و فرزندانم، هرگز پشت به سالار شهیدان نمیکنیم، به ندای اللهاکبر رهبرمان نیز تکبیر میگوییم و به جهاد میرویم.
شهادت راهی است که تک تک ما آگاهانه با شناخت کافی آن را پذیرفته ایم و یک مجاهد راهش را با تمامی آگاهی و بینش انتخاب می کند و میدانم که تنها دو راه بیشتر موجود نیست یا باید بمیرد برای زیستن و یا باید بماند برای مردن و خلاصه یا باید مرگ سرخ را بپذیرد و یا تن به زیر بار زندگی سیاه نهد و زندگی سیاه آغاز بندگی و ذلت است امّا مرگ سرخ آغاز حرکت بسوی معبود بسوی الله و فنای در حق و من که قطره ناچیزی از دریای بیکران این امت جان بر کف هستم راه اول را که همان شهادت است را پذیرفتم و خدا را شکر می گویم که خونم مورد پسند خریدار خون شهداء واقع شده است حالا که هدفم روشن شده دانستید که بی هدف نبودم چند نکته ای را به شما گوشزد می کنم پدرم مرا ببخش که نتوانستم خواسته های قلبی ات را بجای آورم لیکن آرزومندم مایه افتخاری برایتان بوده باشم . ای مادر عزیز ای گرانبها ترین گوهر خلقت نزد من مادری که قصه های تلخ زندگیت دردانه های اشک شفافت نهفته است مادری که زمستان با لرزیدن و تابستان با عرق ریختن دوش به دوش پدرم برای لقمه نانی زجر می کشیدی می دانم در طول زندگیم برایتان جز زحمت چیز دیگری نبوده ام امّا امیدوارم که در آخرت بتوانم با شهادتم زحمات شما را جبران کنم برادرانم بعد از شهادتم جبهه های جنگ را خالی نگذاشته و تا پایان انقلاب نهایی آرام ننشینید . اگر دشمنانم قطعه قطعه ام کنند حسرت آخ گفتن را در دل آنها نخواهم گذاشت وصیت من به آن خفتگان در خواب سیاهی به آنهایی که چون لاک پشت سر در لاک خود کرده اند . تا کی می خواهید به وطنتان خیانت کنید اگر خائن نیستید آدم آزاده باشید بیایید راه سعادت را در پیش گیرید و به این انقلاب کمک کنید .
شهید سید عباس موسوی تاکامی در سال 1345 در خانواده مذهبی در روستای تاکام چشم به جهان گشود و در سن 7 سالگی به مدرسه روانه شد و دوران ابتدائی را در دبستان شهید غفاری روستای تاکام به پایان رسانید و جهت ادامه تحصیل به روستای هولار و دوره سه ساله راهنمایی را در آنجا سپری نمود. و سال اول دوره متوسطه را در شهرستان ساری در دبیرستان 29 آبان گذراند و پس از آن جهت ادامه تحصیل علوم حوزوی در ساری به کسب علم و دانش پرداخت و پس از آن بمدت دو سال در حوزه علمیه کوتنا قائمشهر زیر نظر استادانی همچون حاج آقا سلیمانی درس اخلاق و ... فرا گرفت سپس راهی غربت و در حوزه علمیه المهدی اراک مشغول به تحصیل شد و در همان ایام با شروع جنگ تحمیلی مدت پنج بار به جبهه اعزام گردید و خستگی خسته جبهه را خسته کرد و در عملیاتهای مختلف شرکت نمود و بعد از آن به محل تحصیل خود بازگشت تا سرانجام در دی ماه سال 65 در سن 20 سالگی در عملیات کربلای پنج در منطقه عملیاتی شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پس از 74 روز پیکر مطهرش را در زادگاهش روستای تاکام بدست امت همیشه در صحنه و شهید پرور تشییع و در کنار همرزمان در گلزار شهدا به خاک سپرده شد .
بسم الله الرحمن الرحیم
ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه...
لحظات آخر عمرم را میگذرانم و می دانم که این شبها شهدا منتظرم هستند و باید عروج کرد که دیگر در دنیا ماندن فایده ای ندارد.
عده ی قلیلی از ما به جا مانده اند و سنگرها حالت خیمه های کربلا را به خود گرفته اند،
نمی دانم چرا طپش قلبم افزایش پیدا کرده است...
مثل اینکه آوایی مرا به سوی خود میخواند و طعم دل انگیز بهشت مشامم را خوشبو ساخته و بوی عطرش آنچنان مستم کرد که از خود بیخود شدم...
دیگر همه او شدم...برای لقاء و دیدارش مجنون وار در بیابانها سرگردانم،
تشنگی مرا غلبه کرده است و فقط شربت شیرین و گوارای شهادت می تواند مرا سیراب کند...
آن هم جامش در دست حسین باشد...وه...چه زیباست...
از دست نوشته های شهید سیدعباس موسوی