شهید سیدعبــاس مـوســـوی تاکامی

جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران

شهید سیدعبــاس مـوســـوی تاکامی

جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران

شهید سیدعبــاس مـوســـوی تاکامی

آنچه ملاحضه می فرمائید در مورد شهید والا مقام سیدعبــاس مـوســـوی تاکامی از شهدای دانش آموز شهرستان ساری می باشد که به همت اعضای جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران پژوهش و ارائه شده است . انشاءالله مورد قبول قرار گیرد.
نام پدر : سید احمد
تاریخ تولد : 1345/06/21
تاریخ شهادت : 1365/10/19
محل تولد : ساری
گلزار روستای تاکام ساری
نحوه شهادت : اصابت ترکش به ناحیه سر وبدن
محل شهادت : شلمچه - عملیات کربلای 5
منتظر نظرات و پیشنهادات و اطلاعات شما هستیم.

بايگاني

چون دوستم جورابی نداشت که بپوشد، من جورابم را به او دادم، اگر مایل باشید، هر وقت که می‌خواهید برای من لباس یا وسیله‌ای تهیه کنید، برای دوستم هم خریداری کنید.

به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، حاج میراحمد موسوی پدر بزرگوار شهید سیدعباس موسوی، از بزرگان و نام‌داران روستای تاکام، شخصیتی دست‌به‌خیر و پای‌به‌خدمت که منشأ خدمات ارزنده‌ای برای روستا و اهالی بوده است، مشروح گفت‌وگو با این پدر شهید در ادامه از نظرتان می‌گذرد.

ضمن معرفی خودتان از فرزند شهیدتان بگویید؟

من، پدر شهید سیدعباس موسوی، کشاورز و اهل روستای تاکام هستم، هشت فرزند داشتم که یکی از آنها را در راه خدا هدیه کردم، سید عباس، پنجمین فرزندم بود، از همان سنین کودکی با دیگر هم‌سن و سالانش فرق داشت و به نظرم همین تفاوت، او را به این درجه رساند.

از خصوصیات و ویژگی‌های فردی‌اش بگویید؟

سیدعباس بچه دلسوز و مهربانی بود و از موقعی که به سن کار رسید، در کار کشاورزی به من کمک می‌کرد، او نه تنها فرزند خوبی برای خانواده بود، بلکه از محبوبیت بالایی در بین اهالی محل نیز برخوردار بود و اگر کسی را نیازمند کمک می‌دید، دریغ نمی‌کرد، یادم می‌آید یک‌بار وقتی از حوزه به خانه آمد، جوراب به پا نداشت، مادرش تعجب کرد و علت را جویا شد، او هم در پاسخ به سوال مادرش که چرا در این هوای سرد جوراب نپوشیدی؟ گفت: «در حوزه دوستی دارم که وضع اقتصادی خانواده‌اش اصلاً خوب نیست و مادر پیری دارد که به تنهایی توانایی تأمین خرج خانواده را ندارد و از پس هزینه‌های معاش خانه برنمی‌آید، چون او جورابی نداشت که بپوشد، من جورابم را به او دادم، اگر مایل باشید، هر وقت که می‌خواهید برای من لباس یا وسیله‌ای تهیه کنید، برای دوستم هم خرید کنید.»

حوزه؟! مگر سیدعباس در حوزه درس می‌خواند؟

بله، آن زمان در روستای ما فقط مدرسه ابتدایی بود و بچه‌های روستا پس از اتمام دوره ابتدایی برای ادامه تحصیل باید کیلومتر‌ها راه را طی می‌کردند تا به روستای هم‌جوارمان یعنی هولار بروند و سیدعباس هم از این قضیه مستثنی نبود، او پس از پایان سوم راهنمایی از من خواست تا به او اجازه دهم به‌خاطر علاقه‌ای که به تحصیل علوم حوزوی دارد، در حوزه علمیه ثبت‌نام کند، من هم با جان و دل پذیرفتم و او را نزد حاج‌آقا نظری که از بزرگان علم و دین منطقه بود، بردم و ثبت‌نام کردم.

 سیدعباس پس از دو سال حضور در حوزه ساری برای ادامه تحصیل به حوزه کوتنا قائم‌شهر رفت و دو سال در آنجا ماند و سپس راهی حوزه علمیه قم شد، اما به‌خاطر تکمیل کلاس‌ها او را به حوزه المهدی اراک که می‌گفتند زیر نظر حوزه علمیه قم است، فرستادند، سه سال در آنجا بود و با شروع جنگ تصمیم گرفت درس و تحصیل را رها کند و عازم جبهه شود.

با رفتنش مخالفت نکردید؟

هیچ‌وقت! چون او طوری برخورد می‌کرد و طوری از جبهه می‌گفت که من و دیگر برادرانش هم راغب می‌شدیم به جبهه برویم و همین طور هم شد که من و چهار پسرم روی هم مدت 120 ماه، در جبهه حضور داشتیم، یادم می‌آید در این دوره‌ها طوری می‌شد که هیچ مردی در خانه ما نبود و نتیجه این حضور شهادت سیدعباس و جانبازی دو پسر دیگرم سیدموسی و سیدمحمود است.

از نحوه شهادت سیدعباس بگویید؟

همان‌طور که گفتم، هیچ‌وقت با رفتن‌شان مخالفت نکردم به جز آخرین مرحله‌ای که می‌خواست برود، از او خواستم بماند تا آن مقطع از حوزه را تمام کند، اما او به شکلی مرا قانع کرد که نتوانستم کوچک‌ترین مخالفتی از خودم نشان دهم.

او رفت و در سال 65 در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید، هم‌رزمش می‌گفت: «وقتی دوست سیدعباس، یعنی سیدعلی موسوی به شهادت رسید، کوله‌پشتی‌اش را برداشت و زیر سر سیدعلی گذاشت، بعد آرپی‌جی او را گرفت و به سمت دشمن شلیک کرد و من وقتی دیدم آتش دشمن زیاد شده، به سیدعباس گفتم: «بیا برگردیم.» در جواب گفت: «این دشمن است که باید عقب‌نشینی کند نه ما.» این را گفت و به دل دشمن زد و دیگر او را ندیدم.

مدتی گذشت وقتی خبری از سیدعباس به ما نرسید، به سراغ فرمانده‌اش آقای بابایی که فریدونکناری بود، رفتم، اما موفق نشدم خبر دقیقی از او بگیرم، به ناچار صبر پیشه کردیم تا از او خبری به ما برسد تا این که پس از سه ماه انتظار، پسرم محمود خبر شهادتش را برای‌مان آورد، وقتی پیکر پاکش را آوردند، در جیب لباسش علاوه بر قرآن و عکس امام، نامه‌ای بود که در قسمتی از آن نوشته بود: «پدر و مادر مهربان! اگر کوتاهی کنید و به جبهه نروید، همانند کسانی می‌شوید که صدای هل من ناصر ینصرنی امام حسین (ع) را شنیده باشند و توجهی نکنند، اگر من عزیز شما هستم، امام حسین (ع) از همه کس عزیزتر است و هیچ چیز عزیزتر از دین خدا نیست.»

وقتی پیکرش را به خاک می‌سپردید، چه وداعی با او کردید؟

با او وداع نکردم بلکه او، منش و کردار او را به‌خاطرم سپردم، همانجا خدا را شکر کردم که راه درستی را انتخاب کرد و ما را در این دنیا و آن دنیا سربلند و سرافراز کرد، به وجودش افتخار می‌کنم و از فرزندان و نوه‌هایم می‌خواهم تا با مطالعه کتاب‌هایی که از او باقی مانده و با عمل به توصیه‌هایش، راهش را ادامه دهند، این را قاطعانه می‌گویم که اگر خدای نکرده، جنگ شود، من و فرزندانم، هرگز پشت به سالار شهیدان نمی‌کنیم، به ندای الله‌اکبر رهبرمان نیز تکبیر می‌گوییم و به جهاد می‌رویم.

۹۴/۱۱/۰۵ موافقين ۰ مخالفين ۰
میثم میثم

نظرات  (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی